بسم ا. الرحمن الرحیم

 

                                      میهمانی  بیابان    

     

     داستان کوتاه     اثر دکتر عباسعلی اسکندریان (نامی)    خرداد 1386

 

                 عرصه بیابان قشنگ ترین صورت خود را در روزهای آفتابی اردیبهشت به نمایش گذاشته بود. صدای دل نشین زنگوله گوسفندان تنها صدایی بود که سکوت صحرا را می شکست – صدایی که نشانه زندگی و  بالندگی  همه میمانان سفره گسترده طبیعت بود.

  بره های زیبا و بزغاله های بازیگوش که بعضا عمرشان به یک ماه نمی رسید به همراه مادرانشان مشغول بازی و چرا بودند. گوسفندان پس از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد و پر برف، اکنون مشغول چریدن علفهای تازه بودند.

دامنه بیابان مانند مخمل سبز ضخیمی به نظر می رسید. گله که از صبح زود به چرا مشغول بود، اکنون سیر و آرام در جلوی آفتاب نیمروز  خوابیده  بود. چوپان نیز سرخوش و شکرگزار خداوند.

        چوپان  خر گله را به کناری راند. خورجین را -که در یک طرف چند بره و بزغاله که همان روز زاییده بودند داشت و در طرف دیگر تمام اسباب زندگی ساده اش - , به آرامی از روی الاغ پایین آورد. سگ گله هم در چند قدمی خوابید و خسته از بیداری و راهپیمایی شبانه، شروع به چرت زدن کرد.

مرد چوپان حاجی آقا نام داشت و این اسم اصلی او بود هرچند توفیق تشرف به خانه ی خدا را نیافته بود. حاج آقا با نوک چوب دستی خود چاله ی کوچکی در زمین کند و در حالی که ابیاتی از اشعار فایز دشتستانی را زیر لب زمزمه می کرد، مشتی هیزم آماده کرد. هیزم ها را در چاله ی کوچک آتش زد. سه تکه سنگ بزرگ را نیز در اطراف آتش روی زمین گذاشت و اجاق زمینی کوچکی مهیا گردید. کوزه ی گونی پیچیده اش را برداشت و کتری و قوری خود را که عبارت از دو قوطی حلبی مکعب مستطیل شکل و درب دار بود از آب پر کرد و آن ها را روی آتش گذاشت. کاسه ی رویی بزرگش را هم برداشت و از چند میش و بز شیر دوشید و آن را کنار آتش گذاشت. گله دیگر کاملأ آرام شده و گوسفندان مشغول نشخوار علف هایی بودند که هنگام چرا با ولع و نیم جویده خورده بودند. دیگر صدای زنگ ها هم خیلی کم شده بود. حاج آقا نمد چوپانی را در کنار اجاق که دیگر آتش بدون دود و شعله بود، گسترد، گیوه ها را از پا در آورد و در کنار اجاق مشغول تماشای گستره ی وسیع بیابان شد. در سمت راستش در فاصله ی 400-300 متری، جاده ی تهران- اصفهان قرار داشت. جاده از دور مثل تسبیح درازی به نظر می رسید که دانه های آن را ماشین های عبوری تشکیل می دادند؛ دانه هایی که بدون نیاز به دستی برای گرداندن، می گردیدند و جا به جا می شدند. حاج آقا گاه، نیم نگاهی هم به جاده داشت. فکر می کرد سرنشینان این همه ماشین الآن چه می کنند؟ حتماً عده ای مشغول به صحبت اند. بعضی هم در فکر کار و برنامه های خود، بعضی عازم مأموریت اند و برخی هم برای تفریح و لذت بردن از طبیعت زیبای ایران دارند به مسافرت می روند و... .

            چای در حال دم کشیدن بود. عطر خاطره انگیزی از آن در فضا می پیچید و با بوی شیر در حال جوشیدن و آتش در هم می آمیخت. همه چیز آماده ی صرف یک چاشتانه ی مفصل بود ولی حاج آقا در فکر فرو رفته بود و از این که تنهاست خوش حال نبود، آخر او دوست داشت موقع صرف غذا کسی هم با او باشد، هرچند مجبور بود اغلب به تنهایی غذا بخورد. همان طور که روی پهلو دراز کشیده و دستش را زیر چانه اش گذاشته بود، پیچیدن ماشین سواری سفید رنگی به طرف او توجه اش را جلب کرد. فکر کرد شاید ماشین اشکالی پیدا کرده و می خواهند آن را رفع کنند یا .... .

ولی ماشین متوقف نشد بلکه هم چنان به سمت او و گله پیش می آمد. حاج آقا بیشتر دقت کرد. با خود گفت: «کاشکی بیایند با هم صبحانه بخوریم. نه بابا، این ها با این ماشینی که دارند معلومه که تو بیابون صبحانه نمی خورند. اونم با یک چوپان و کنار گله. شاید هم کار واجبی دارند یا خدایی نکرده مریضی دارند یا ..... . »

همین طور ماشین به حاج آقا نزدیک تر می شد و صفی از افکار و حدسیات گوناگون نیز از ذهن او می گذشت. ماشین جلوتر و جلوتر آمد. طوری که دیگر تقریباً به جلوی او رسیده بود. سگ گله شروع به پارس کردن کرد. حاج آقا با اشاره ی چوب دستی سگ را آرام کرد. راننده که مرد میان سالی به نظر می رسید پس از یکی دو دقیقه از ماشین پیاده شد، سلام داد و خدا قوت گفت، سپس مثل این که ذهن حاج آقا را خوانده باشد، پرسید: « مهمان نمی خواهید؟» حاج آقا که تازه به خود آمده بود، چند قدمی جلو آمد و گفت: « سلام علیکم، بفرمایید، بفرمایید، خوش آمدید، چای حاضر است. بفرمایید.»دختر و  پسر قشنگی با چشمان آبی و موهای طلایی از ماشین پیاده شدند، سلام دادند و به طرف بره های کوچک دویده، هر یک، یکی را  بغل کرده , شروع به ناز کردن آنها کردند. مادر بچه ها نیز پیاده شد، سلام داد و خسته نباشید گفت. در همین هنگام حاج آقا همه را برای نشستن روی نمد در کنار اجاق و سر سفره دعوت کرد. همه نشستند. مرد به حاج آقا گفت: « آقا به ما هم چای می دهید؟» حاج آقا گفت: « باورتان نمی شود که من گویا منتظر رسیدن شما بودم چون الآن نیم ساعتی هست که صبحانه ام آماده ی خوردن است. ولی از تنهایی خوردن خوشم نمی آید. در روایت هم داریم که سه کار را سعی کنید به تنهایی انجام ندهید که یکی غذا خوردن است.خیلی کار خوبی کردید که پیش من آمدید, مرا خوشحال کردید. سپس حاج آقا چند کاسه مسی را درآورده برای میهمانان شیر ریخت چند قرص نان مخصوص که در اصطلاح به آن نان چهار سنگی می گویند را نیز سر سفره گذاشت و همه را بخوردن تعارف کرد. اونا به حاج آقا نگاه می کردند که چگونه این صبحانه جالب را بخورند. حاج آقا نان چهار سنگی را در در شیر داغ ترید کرده بهم زد و شروع به خوردن کرد. میهمانان نیز همین کار را کردند و پس از خوردن لقمه اول تازه فهمیدند که گویا به عمرشان چنین نان وشیر خوشمزه ای نخورده بودند. با اشتها شروع بخوردن کردند. در حین خوردن نان و شیر سر گرم صحبت نیز بودند. مرد میهمان از نام او پرسید. حاج اقا گفت اسم من حاجی آقا است- البته نه ان حاجی های بازاری نه اسم اصلی من حاجی است. مرحوم مادرم اسمم را از اول تولد حاجی اقا گذاشته است.  خانم پرسید اسم این منطقه چیست؟ حاج اقا گفت: این مکان را دو گوش می گویند به اعتبار اینکه جاده ماشین رو قدیم که آسفالت هم نبود بلکه شنی – خاکی بود, به این نقطه که می رسید دو شاخه می شد. او در همان حال جاده را نیز نشان می داد. سپس شهری که حدودا  در10  کیلومتری جنوب  انها قرار داشت را نشان داد و گفت آنجا هم شهر میمه اصفهان است و از اینجا تا خود شهر اصفهان حدود 115 کیلومتر راه است.  سپس حاج اقا اسامی دیگر مناطق اطرافشان را نیز بیان کرد. او زاغه ای رانشان داد و گفت انجا را "کنده حاجی جلال" گویند و زمستان که هوا سرد است محل اقامت او و گله در انجاست.  سمت شمال را نشان داد و گفت به اینجا راهدار خانه می گویند. قدری هم در مورد کار گله داری صحبت کرد. صحبتهای  حاج آقا شیرین و جالب بود و میهمانان سرا پا گوش بودند.  بچه ها نیز همچنان در حال بازی با بره ها و بزغاله های کوچولو بودند.

   حاج آقا برای هریک چای ریخت. انقدر چای عقیقی رنگ و خوش عطر اتشی به اونا مزه داد اخر پرسیدند حاج اقا  شما  چه چایی مصرف می کنید؟ عجب چای خوش طعمی است. حاج اقا گفت چای صندوقی است  و چون با اتش درست شده برای شما طعم  بهتری داره. خدا برکت بده آب اینجا هم به زلالی مثل اشک چشمه و  چای با اون خیلی خوش طعم میشه. چای دوم را هم حاجی اقا برای میهمانها ریخت و جلو اونا گذاشت.

   چاشتانه یا شاید ناهار صرف گردید. و از انجا که هر آمدی, رفتی دارد کم کم میهمانی بیابان نیز پس از حدود یکساعت کمتر یا بیشتر به پایان می رسید.

 مرد که انسانی محترم و با شخصیتی به نظر می رسید  بلند شد و خواست در جمع کردن سفره و ظروف کمک کند که حاج اقا  گفت" نه اصلا نمی گذارم دست بزنید. من خودم فرصت دارم انها را جمع خواهم کرد." در همین حال مرد بچه ها را نیز صدا کرد و انها را دعوت به رفتن کرد. مرد دست در جیب کرد و مشتی اسکناس در اورده  زیر نمد حاج اقا گذاشت. حاج اقا متوجه شد و گفت: اینکه آمدید و با من بودید مرا خیلی خوشحال کرد نمی دانم چرا با این کارتان میخواهید مرا ناراحت کنید. لطفا پول را بردارید. من برای پول کاری نکردم. میهمان عزیز است و حبیب خدا. مرد امتناع  کرد و گفت: حاج اقا ناقابل است شما بعنوان هدیه از ما قبول کنید. حاج اقا جلو امد دسته اسکناس را برداشت و بدون اینکه به ان نگاه کند در جیب میهمان گذاشت. سپس در حالیکه با او دست می داد کفت: راستی شما اسمتون را بمن نگفتید: مرد کارتی را از جیب در اورد و گفت: من دکتر شرقی هستم  متخصص پوست و مو . شماره تلفن و نشانی مطبم در تهران روی اون نوشته شده الان نشانی  و شماره تلفن منزل را نیز روی کارت می نویسم ولی مدیون هستی اگر به تهران بیایی و به ما سر نزنی چه تنها چه با خانواده که بهتر  ما خیلی خوشحال خواهیم شد. خانم دکتر هم ادامه داد: حاج اقا دکتر درست گفتند : تو را خدا تهران او مدید حتما به ما سر بزنید ما از شما و خاطره خوش امروز خوشحال خواهیم شد. بچه ها که بیشتر.

    حاج اقا  گفت: چشم  حتما   اگر تهرون اومدم مزاحم خواهم شد.  ملیکا دخترشون هم که با دوربینش چندین عکس از گله و از میهمانی بیابان گرفته بود در حالیکه برادرش علی را برای گرفتن عکس دسته جمعی صدا میکرد از داخل ماشین سه پایه دوربین را آورد و در حالیکه دروبین را تنظیم می کرد , جایی هم برای خودش بین حاجی اقا و باباش و کنار برادرش در نظر می گرفت . ضامن خودکار دوربین به کار افتاد و او به طرف جای خودش دوید. همه خندیدند و عکس هم گرفته شد.

  ملیکا  نشانی منزل حاج اقا را یاداشت کرد و گفت عکسها را برای شما هم  با پست می فرستم.   

 خوب آخرین عکس یادگاری هم گرفته شد.  حاج اقا با دکتر شرقی و پسرش علی دیده بوسی و با همه خدا حافظی کرد. همگی سوار بنز سفید رنگ خود شدند و در حالیکه برای حاج اقا دست تکان می دادند, دور زده و  به سمت جاده اصلی حرکت کردند. حاجی اقا هم همانطور که کارت وزیت دکتر را در دست داشت همچنان دست خود را به نشانه احترام و و خداحافظی بالا نگاه داشته بود. آنها رفتند تا از نظر ناپدید شدند و حاجی آقا کارت ویزیت را در جیب پالتو خود گذاشت در حالیکه هنوز دست خود را برای انها نکان می داد. برای او بیشتر شبیه یک رویا بود.

چهره معصوم و شاد ملیکا و علی در نظرش مجسم بود و از فکرش خارج نمی شد. نشست، سفره و وسایل چای خود را جمع کرد. دیگر گوسفندان تشنه شده و باید آن ها را برای آب خوردن به آبشخور می برد.

آن روز گذشت در حالی که خاطره ی دل انگیزی برای حاج آقا باقی مانده بود و گاه به گاه فکر او را به خود مشغول می کرد. روزها گذشت، بهار رفت، تابستان نیز با همه ی خاطراتش گذشت، بالاخره آن سال گذشت و شاید ده سال دیگر نیز به دنبال آن گذشت. خداوند به حاجی آقا دختری مرحمت کرد. هرچند این چهارمین فرزند و سومین دختر حاجی آقا بود ولی سبب دل خوشی و شادی او و همسرش بود. یکی دو سال گذشت و مشکلی نبود تا این که روی پای او زخمی پیدا شده بود که هر چه درمان کردند افاقه نمی کرد. زخمی شبیه زخم قنداق که باعث پوست ریزی مداوم   پای او می گردید. از درمان های ننه رقیه مامای محلی گرفته تا اطبای متخصص اطفال  و پوست و مو در اصفهان در طی یک سال درمان افاقه ای حاصل نشد. تقریباً همه دست به دعا شده بودند و انگار امیدی به این که کسی حتی نوع مرض را نیز تشخیص دهد, نبود. هر کس نام و نشان طبیبی را در یک گوشه ی مملکت می داد. یکی می گفت دکتر فلانی در شیراز می گویند معجزه می کند، دیگری می پرسید اصفهان به دکتر فلان نشان داده اید؟ هر کس می خواست راه چاره ای برای درد این طفل معصوم بیابد ولی در عمل کاری از کسی بر نمی آمد. درست وقتی یأس و نا امیدی همه را فرا گرفته بود، ناگاه فکری در ذهن حاجی آقا جرقه زد: دکتر شرقی، دکتر شرقی، میهمان بیابان. پس از ماه ها لبخندی بر لبان حاج آقا آمد. شب زمستان بود. او قصه ی دکتر شرقی را برای خانواده ی خود تعریف کرد.گفت فقط خدا کمک کند، آدرس او را بتوانم پیدا کنم. چند سال است که کارتی را که داده بود در جیب پالتو بیابان گذاشتم. الآن سال هاست که دیگر آن پالتو را نمی پوشم. فکر می کنم کهنه ی آن الآن در انبار کاه باشد. فردا باید بروم هر طور شده آن را پیدا کنم. شاید هنوز آن کارتی که دکتر داد در جیبش باشد. فردا حاجی آقا به سراغ پالتوی کهنه رفت. ابتدا که اثری از آن ندید. قدری کاه ها را به کنار زد. کم کم گوشه ی پالتو را دید، خوش حال شد، چنگک را به کناری انداخت و با دست گوشه ی پالتوی کهنه را گرفت و آن را بی وقفه از لای کاه بیرون کشید. پالتو را تکانی داد و آن را از انبار کاه نیمه تاریک در آورد و در کنار دیوار حیاط در مقابل آفتاب شروع به کاویدن جیب های پالتو کرد، بالاخره با خوش حالی کارت را در همان جایی که

12-10 سال پیش گذاشته بود یافت. با خوش حالی گرد و غبار روی آن را پاک کرد. حاجی آقا کارت را از روی رنگ و اندازه اش شناخت. او سواد نداشت و نمی توانست بخواند یا بنویسد. برخاست و دلش گرم شد. انگار به او الهام شده بود که چاره ی درد دخترش به خواست خدا در دست دکتر شرقی است. فهمید که باید مهیای سفر تهران گردد. البته حاجی آقا اقوامی هم در تهران داشت. ولی اصل سفر او برای دیدار با دکتر شرقی و درمان دخترش بود. آن روز کار سفر  را مهیا کرد. فردا صبح به اتفاق همسر و دخترش با اتوبوس عازم تهران شدند. ابتدا به منزل برادر خانمش رفتند. پس از تازه کردن دیدار و گرفتن خستگی راه، فردا عصر عازم مطب دکتر شرقی شدند. آن ها آدرس را از اقوام پرس و جو کرده بودند. مطب در عباس آباد بود. برادر خانمش, آن ها را تا مطب رساند و برگشت، در واقع حاجی آقا این طور خواسته بود. دوست داشت در موقع دیدار با دکتر شرقی، خود و خانواده اش باشند. برادر زنش گفته بود گمان نمی کنم بتوانید دکتر را ملاقات کنید. باید نوبت داشته باشید. نوبت دکتر های بالای شهر هم ششماه و یک سال است. شما همین طور می خواهید بدون نوبت دکتر شما را بپذیرد؟ بعید است. حاجی آقا گفت : اگر این دکتر همان دکتر شرقی باشد که بدون نوبت هم ما را می پذیرد.

بالاخره وارد مطب دکتر شرقی شدند. مطب بسیار شیک و جادار و در عین حال شلوغ بود. همه ی آدم های بالای شهری و سانتال، مانتال و حاجی آقا و همسرش در کمال سادگی و ساده پوشی. یک دست تنبان دبیت، کت پارسونی ولی تمیز و مرتب. منشی که خانم جوان و حرافی بود قبل از این که حاجی آقا چیزی بگوید، گفت: بله، بفرمایید. نوبت دارید؟ حاجی آقا نزدیک تر رفت، دست در جیب کرد و کارت ویزیتی که به خط خود دکتر شرقی نوشته شده بود، از جیب در آورد و به منشی داد و گفت: این جا که مطب آقای دکتر شرقی است، بله؟ منشی همان طور که کارت را نگاه می کرد و خط دکتر را شناخته بود، گفت: شما؟ گفت: بی زحمت به دکتر بگویید: رفیق بیابان آمده، خودشان  می دانند. منشی گفت بله, لطفا بفرمایید بنشینید مریض بیرون بیاید. حاجی آقا  و همراهان روی کاناپه چرمی نشستند. مریض که از مطب درآمد منشی به داخل رفت, پس از یکی دو دقیقه ناگاه درب مطب باز شد آقای دکتر خود بیرون آمد تا چشمش به حاجی آقا افتاد به طرف آنها رفت و گفت: "سلام رفیق بیابان ما" چه عجب از این طرفها بفرمایید بفرمایید" سپس با حاجی آقا دست و روبوسی کردند همچنین با همسر و دختر حاجی آقا که آنها را معرفی می کرد, احوالپرسی کرد و هر چهار تا به راهنمایی دکتر وارد مطب شدند. منشی و بقیه بیماران با تعجب آنها را تماشا می کردند و تعجب کرده بودند که مگر این زن و مرد روستایی چه نسبتی با دکتر دارند که آنها را  اینطور احترام می کند؟  آخر یکی از خانمها طاقت نیاورد و از منشی با حرکت چشم و ابرو پرسید اونا کی بودند؟ منشی نیز با بالا انداختن شانه ها به او فهماند که  آنها را نمی شناسد.

   خلاصه در داخل اطاق معاینه دکتر شرقی با حاجی آقا و همسر و دخترش سخت مشغول حال و احوال پرسی  و چاق سلامتی بودند. دکتر یادی از آن روز میهمانی بیابان کرد و از اینکه چقدر آنروز به او و خانواده اش خوش گذشته بود.

    پس از آن دکتر شرقی پرسید: حوب چه خبر؟ حاجی آقا به دختر چهار ساله اش که در آغوش مادرش بود اشاره کرد و گفت آقای دکتر الان یک سالی هست که پای دخترم حالت سوختگی و تاول پیدا می کند و پوستش می ریزد و هر چه دکتر بردیم تا بحال بهتر نشده است. مزاحم شما شدیم . دکتر از جا برخاست و گفت بچه را بیاورید روی تخت معاینه تا من معاینه کنم. مادر دخترش را روی تخت خواباند و لباسش را درآورد. دکتر بدقت زخمها را مشاهده کرد و در خلال معاینه سوالاتی از مادر در مورد مدت ظهور زخمها و شدت آن و زمانی که طاولها باقی می مانند پرسید.

      پس از آن گفت: لباسش را بپوشانید و خودش به سمت میزش حرکت کرد حاجی آقا و همسرش

 بی صبرانه   منتظر شنیدن جوابی از دکتر بودند. دکتر شرقی لبخندی زد و گفت ناراحت نباشید انشاا. خوب می شود. حاجی آقا گفت: واقعا خوب می شود؟ دکتر گفت بله بله خوب می شود.

   دکتر در حالی که مشغول نوشتن نسخه بود ادامه داد حساسیت است پوستش حساسیت نسبتا شدیدی پیدا کرده باید درمانش کنیم. به شما قول میدهم تا بهتر نشده شما پیش ما می مانید.

  سپس گفت من الان زنگ می زنم راننده بیاید شما را به منزل ببرد تا من هم مریضها را که ویزیت کردم  پیش شما خواهم آمد. حاجی اقا گفت نه آقای دکتر قصد مزاحمت نداریم همینقدر که به ما لطف کردید ممنونیم. دکتر گفت مگر می شود؟ خانم بفهمه شما تهران آمدید و منزل نبردمتون ما را هم دیگه راه نمی دهند. همه خندیدند و حاجی آقا گفت : اختیار دارید آقای دکتر, خیلی سلام برسانید به خانم و بچه ها.

 دکتر گفت شما خودتون که اونا را دیدید خودتان سلام برسانید. گفتند خیلی ممنون دست شما درد نکند.

   دکتر گفت این حرفها باشه برای جایی که تعارف در کار باشد ما با هم تعارف نداریم.  

دکتر تلفن را بر داشت و شماره ای گرفت .  الو سلام  خانم برامون مهمان اومده ولی حدس بزن کی؟

  معلوم بود خانم دکتر اسم چند دکتر و مهندس از دوستانشان را برد و مرتب دکتر گفت نه... نه... نگفتید. گفت پس شما بگو. گفت بگم باور نمی کنی . گفت بگو ترا خدا من که دیگه نمی تونم صبر کنم. گفت باشه

 می گم . حاجی آقا را به یاد میاری؟ حاج آقا؟ کدوم حاج اقا؟ گفت حاج آقا نه حاجی آقا رفیق بیابانمون را بیاد داری؟ بله حاجی آقا با اتفاق خانم و دخترشون تشریف آورده اند. راننده را بفرست تا به منزل بیایند.

  خانم دکتر با صدای بلند گفت جدی گفتید  همان حاجی آقا آمده اند؟ خوب پس من خودم میام استقبالشون. فعلا کاری ندارید؟

-         نه ممنون

-         خداحافظ.

تا خانم دکتر بیاد آقای دکتر دستور داد خانم منشی چند چای برای مهمانها آورد. دکتر گفت: بفرمائید. البته چای شهریها به خوش طعمی چای شما نیست. حاجی آقا و همسرش تشکر کردندو همینطور که چای میخوردند خانم دکتر نیز از راه رسید.

  بار دیگر سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی فضای اتاق را پر کرد. پس از اون خانم دکتر گفت: بفرمایید به منزل برویم اینجا شما خسته میشید.

 اقای دکتر گفت: من الان به داروخانه شفا – همین پایین- زنگ می زنم تا داروی  دختر خانمشونو تهیه کنه من خودم که به خونه میام اونم میگیرم و میارم.

حاجی آقا می خواست یجوری عذر بیاره  گفت اگه اجازه بدین ما مرخص بشیم همین قدر مزاحمت کافیه. که در مقابل خانم دکتر تاب مقاومت نیاورد . گفت: مگه من میذارم شما برید اقلا باید یک هفته پیش ما باشید تا ببینیم  زخم پای دخترتون چطور میشه.

   خلاصه به منزل آقای دکتر رفتند. دکتر خودش هم یکی دو ساعت بعد با داروها اومد. دو روز گذشت. خوشبختانه دارویی که دکتر تجویز می کرد  موثر واقع شده بود و مرتب مشکل زخم پای دخترک کوچولوی حاج اقا رو به بهبود می رفت. اونا روزهای خوشی را می گذروندند. خونه دکتر یه ویلا ی  بزرگ بود. بجه ها با هم بازی می کردند و بزرگترها هم به صحبت و تفریح تا اینکه روز پنجم که  زخم پای دختر حاج آقا کاملا التیام می یافت حاج آقا دیگه مصرانه تقاضای رخصت رفتن کرد آخه الان پنج روز بود که به منزل دکتر آمده بودند هنوز چند جای دیگر منزل اقوام و بستگان هم می خواستند سر بزنند. خلاصه بسختی اقا و خانم دکتر شرقی را راضی کردند. ولی خانم دکتر قول گرفت با هم برای خرید بروند. به یک پاساژ بالای شهر رفتند. خانم دکتر برای همسر و دختر حاج اقا چند دست لباس خرید و گفت چون عید نوروز در پیش است اینها را بعنوان عیدی ازما قبول کنید حاج اقا هر چه کرد نتوانست قبول نکنه. آقای دکتر هم پیراهن و کت تک نفیسی را برای حاجی اقا خرید .سپس همه سوار همان بنز سفیدی که حاج اقا در بیابان دیده بود شدند و همگی تا منزل برادر خانم حاجی اقا آمدند و موقع کار سخت خدا حافظی رسید اونا واقعا بهم ارادت پیدا کرده بودند و جدایی برایشان مشکل بود اما چاره ای نبود بالاخره خداحافظی تمام شد و خانم و آقای دکتر با  پسر و دخترشون که دیگه الآن برا خودشون نوجونهای رشید و  فهمیده ای بودند سوار ماشینشون شدند و در حال خداحافظی بودند که برادر خانم حاجی آقا در منزل را باز کرد.دکتر و همسرش به اتفاق دختر و پسرشون سلام دادند و برای خداحافظی دست تکان دادند و رفتند.

حاجی آقا و برادر خانمش و بچه ها همه مشغول صحبت و احوالپرسی شدند و پرسیدند این چند روز کجا رفتید هر چند حاجی آقا تلفنی اونا را در جریان اقامتشون در منزل دکتر شرقی گذاشته بود ولی با این وجود سرتا پا گوش بودند ببینند حاجی آقا چه کار کرده و بیماری دخترش چطور شده. حاجی آقا و همسر و دخترش نشستند چای هم آوردند و میوه.   اونروز هم جمعه بود و تعطیلی.  خلاصه همه از حاجی آقا خواستند داستان آقای دکتر شرقی و نحوه آشنایی با اونا و این چند روز را برایشون تعریف کنه. میدونستند حاجی آقا تعریفهاش هم مثل خودش ساده و صمیمی و دوست داشتنی است . حاجی آقا چای را خورد و شروع کرد به تعریف ماوقع از اول آشنایی خود با دکتر شرقی تا همون روز که با هم نشسته بودند. همه سراپا گوش بودند و به این داستان زیبای واقعی دل سپرده بودند و از شنیدن اونهمه پاکی و صداقت لذت می بردند. از جمله خود من که غیر از اونروز چند بار دیگه هم از حاجی اقا درخواست کردم قصه دکتر شرقی و خودش را که حاجی اقا اسمشو گذاشته بود میمانی بیابون برام تعریف کنه و هر بار من چنان مجذوب اون می شدم که در طول قصه چند بار بی اختیار قطرات اشک بر صورتم می غلتید و چون از حاجی اقا  خجالت می کشیدم سرم را برای چند لحظه بر می گردوندم.

 بیاد این بیت می افتادم که:

تو نیکی می کن و در دجله انداز              که ایزد در بیابانت دهد باز

  این برای دکتر شرقی درست بود ولی برای حاجی آقا شاید معکوس از نظر مکان- در بیابان  نیکی کرد و خدا از طریق  بندگانش در شهر او را کمک کرد و  وسیله علاج مرض دخترش شد.

  حیفم آمد که شما دوستان را در این احساس پاک و صمیمی شریک نکنم و این داستان واقعی زیبا را مکتوب  . با ذکر این نکته که حاجی اقا کسی نیست  به جز پدر بزرگ مادری اینجانب- مرحوم مغفور حاجی اقای جوشق رحمه ا. علیه و این داستان که در سال  1355 اتفاق افتاده است.

   تقدیم به همه دوستان با درخواست قرائت فاتحه ای برای ارواح مومنین و مومنات بویژه حاجی آقا

 

                          دکتر عباسعلی اسکندریان (نامی)        خرداد 1386

www.sherenami.blogfa.com