اول قصه است  بسم ا.                                               وحده لا اله الا ا.

 

داستانی واقعی جالب و شنیدنی

           

             در حقیقت این یک خاطره است که سالها

بر برگی از دفتر خاطرات ذهن من نقش بسته است. 

گر چه قدری رنگ و رو رفته شده در عوض اظهار آن

برای اولین بار بعد از درست سی و دو سال  ارزش

 این را دارد که دستی بر آن زنیم و گرد گذر ایام را از ان

بر گیریم. ای کاش می شد عمر رفته را نیز به همین

 سادگی برگرداند ولی افسوس که نمی شود

 به قول شوریده شیرازی:

" من همی خواهم که عمر رفته باز اید  نیاید"

                    هیچوقت یادم نمی رود اخرین روزهای

 اسفند ماه سال 1354 را که من محصل سال اول

 دبیرستان جمشید سابق و دکتر شریعتی فعلی  زادگاهم

 میمه اصفهان بودم. آنوقتها  مدارس یک شیفته و در

 دو نوبت صبح و بعد از ظهر دایر بود. ما  همیشه مسیر از منزل

 به مدرسه و بلعکس را پیاده طی می کردیم.

 انروز بعد از طهر یکی ازمعدود روزهای  گرم اسفند ماه

 میمه بود و من نیز طبق معمول از منزل عازم دبیرستان

 بودم مسیر من طوری بود که از جلو درمانگاه میمه که

 آن زمان تنها مرکز بهداشتی – درمانی میمه بود می گذشت.

   حدود بیست دقیقه ای به ساعت 14 – دو عصر- باقی مانده بود .

 من از دور زن جوانی را  دیدم که    با داشتن پسر بچه ای

 4-3 ساله در بغل از خودروی پیاده و با شتاب به سمت

 درب ورودی درمانگاه که  در ان ساعت بسته بود دوید و

با شیون و فریاد اسم کسی را صدا می زند و به نرده های

 خشن درب اهنی می کوبید .  حساس شده و با سرعت

 بیشتری به سمت درمانگاه حرکت کردم .  چند نفر دیگر نیز

با دیدن ان صحنه به سمت درب   آمدند درست وقتی به

جلوی در رسیدم  نگهبان درمانگاه مرحوم حاجی

 حسن ایراندوست درب را از داخل باز کرد  و زن

سراسیمه و نعره زنان به سمت داخل درمانگاه دوید.

 از در ورودی تا محل ساختمانی که مطب دکتر , 

 داروخانه کوچک , اطاق تزریقات و سالن انتظار در آن

 قرار داشت  حدود 70-60   قدمی می شد.

 زن همچنان به شتاب می دوید و می شنیدم که

 مرحوم ایراندوست مرتب با صدای بلند به او می گفت:

" نترس, نترس  طوریش نشده , حالش خوبه الحمدا...."

 ولی گویا گوش زن جوان این حرفها را نمی شنید

 و در حالی که با پسر کوچولویش هر دو گریه می کردند

 یکسره  به سمت ساختمان  می دویدند و ما هم همچنان

مات و مبهوت  ناظر این صحنه بودیم و انقدر لحظات

 زود می گذشت و همه چیز بسرعت اتفاق می افتاد که

 فرصت نشده بود که از کسی بپرسیم که چه اتفاقی

 افتاده است. فقط ساکت بودیم و نگاه می کردیم.

 ناگهان دیدیم همانطور که این زن و پسرش گریه کنان

 علی - علی را با صدایی ضجه مانند فریاد می کردند

 و به سمت در ورودی ساختمان مطب می دویدند ناگاه

 مرد جوانی با رنگ پریده و لباسی خاک الود با

 پای خود از ساختمان بیرون امد و به سمت زن و بچه

 دوید و اندو را در آغوش کشیده و هر سه شروع

 به گریه کردند و دقیقا این صحنه ای بود که به عمرم

 کم دیده ام و هرگز انرا از یاد نمی برم.

 و جالب اینکه در عرض چند ثانیه گریه ها به مخلوط

خنده و گریه تبدیل شد و همچنان ان سه در وسط حیاط

 درمانگاه که در واقع باغی بزرگ و خوش منظره  بود

 همدیگر را در اغوش داشتند و جوانه های خنده بر

 روی لبانشان مانند جوانه درختان درمانگاه  نوید بهار و

 شادی زندگی می داد شکوفا می شد.

 آنوقت تازه فرصتی شد تا منهم  اشک شوق و

 شعفی که بر گونه ام می لغزید را با دستمال کوچک جیبی ام

 پاک کنم و شرح ما جرا را از مرحوم ایراندوست جویا

 شوم که ایشان گفت:

          " اینها با ماشین پژو( 504) خود عازم اصفهان بودند

 که یک  کیلومتری بعد از میمه و نرسیده   به وزوان

 ماشینشون چند معلق زده طوریکه باور نمی شود

 کرد  کسی از داخل این ماشین زنده بیرون امده باشد.

 ماشینهای عبوری شوهر را که شوکه و بیهوش شده بود

 زودتر از همسر و فرزندش که بهوش بودند به درمانگاه

رسانده بودند و زن تا قبل از روئیت شوهرش فکر می کرد

 شوهرش مرده است."

   و به این خاطر بود که زن آنقدربی تابی می کرد و پس

 از دیدن شوهرش که سالم بود و با پای خود نزد انها

 آمده بود با ناباوری در آغوش گرفته و گریه و خنده  می کردند.

            من که تازه به خود آمده بودم دیدم چند دقیقه هم

 از ساعت دو گذشته و هنوز به مدرسه نرفته ام.

 کتابها را محکم گرفته و به شتاب به سمت دبیرستان

 رفتم با خاطره زیبایی که برای همیشه  در ذهنم ماندگار شد.

امیدوارم توانسته باشم زیبایی عواطف انسانی  را

در این واقعه خوب بیان کنم.  

والسلام-   اسکندریان.