در طلب روی تو
در طلب روی تو
عمر شد از کف و من در طلب روی توام
سرو آزادم و زندانی گیسوی تو ام
روزگارم شده چون زلف سیاه تو سیه
روزگاری است که در پیچ و خم موی توام
دل من خون شده از برق نگاه تو و من
باز در حسرت آن چشم جفاجوی توام
سخنت با من دل خسته بود تلخ ولیک
کشته یک سخن از لعل شکر گوی توام
نافه و مشک به کف دارم و از باد صبا
روز و شب منتظر آمدن بوی توام
هر کجا می نگرم کوه و در و دامن و دشت
همه جا ناظر بر عارض نیکوی توام
گر رسم تا بفلک چون به خود آیم بینم
کمترین ذره ای از خاک سر کوی توام
با حکیمی چو بگفتم غم درد دل خویش
گفت خاموش که من فاقد داروی توام
ای بلای دل و جان گر چه غمت کشت مرا
شکوه هر گز نکنم بلکه دعا گوی توام
شب تار است و بود کلبه من سرد و خموش
شادمانم که چنین مرغ سخنگوی توام
بعد صد سال گر آیی به سر بالینم
نو جوان از اثر خنده جادوی توام
گر ببینی به قیامت من سرگردان را
مطمئن باش که من در طلب روی توام
دکتر اسکندریان(نامی)